سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 9
کل بازدید : 23241
کل یادداشتها ها : 42
خبر مایه


یا هو..

 

 

 

حرف دل یه مدته آروم نیست

 

 

 

چند وقته کلی حرف درون دلش مونده که نمی تونه همه را فریاد زند ولی گاه وبی گاه لا به لای کلمات بی سر و ته خود را تخلیه حرف می کند.

 

 

 

عادت بدی دارد این کودک زیبا،حرف دل جانم!

 

 

 

وقتی پر از فکر و دغدغه است ، وقتی بلاتکلیفی هجوم می آورد به سمتش عادتش هست که پر حرفی کند...

 

 

 

اصلا یادم رفت چه می خواستم بنویسم

 

 

 

از حرف دل یه عده انسان می خواهم بنویسم که تمسخر را دوست ندارند

 

 

 

عذابشان می دهد نگاه مردم و لبخندهایی که بیشتر طعم آزار می دهد

 

 

 

حرف دل یه وبلاگه ولی دوست داره حرف دل همه مردمو درون خودش جای بده

 

 

 

وقتی از کنار خیابان می گذری و کودکی را می بینی که روبه رویش ترازویی گذاشته و منتظر یک عابر است دلم آتش می گیرد و از آن بیشتر که انسانی را می بینم(انسانی که خدا نامش نهاد اشرف مخلوقات)به حالت تمسخر از این کودک می پرسد: به اندازه وزنم پول می خواهی؟...و می خندد و عبور می کند...

 

 

 

حرف دل

 

 

 

کودک درون خود می شکند...حرف دلش را سرکوب می کند و سکوت می کند...کودکی که هیچ مقصر نیست که مادرش ،پدرش وضع مالی خوبی ندارند و او به اجبار این گونه بیگاری را تحمل می کند!

 

 

 

و یا

 

 

 

وقتی می بینی پیرزنی با آن کهنسالی که دارد هنوز بار زندگی را خودش به دوش می کشد و با تحمل قوزی که نشان از تحمل رنج های دنیاست، پاکت های میوه را با چه زحمتی با خود تا خانه حمل می کند و کسی نیست که یاریش کند ، دلم آتش می گیرد و یاد دورانی می افتم که دیر یا زود سراغم را می گیرد و از این بدتر عذاب می کشم از دست های دخترانی که این پیرزن را نشانه گرفته اند و صدای قاه قاهشان که دل آسمان را می لرزاند و غافل از روزی که دیر یا زود می رسد...

 

 

 

حرف دل

 

 

 

پیرزن را وقتی می نگری گوشه چشمش نم اشکی می بینی...حرف دلش را می خورد و ملایم از کنارشان می گذرد...پیرزنی که یک روز جوان بوده مثل خوده ما...چقدر ناگفته ها دارد در این دلی که با خودش در این سالیان پر از تجربه اش کرده!

 

 

 

و یا هزاران نفر دیگر که دلشان پر است از نگاه مردم ، لبخند مردم ...

 

 

 

از کسی پرسیدم : لبخندت چه شده؟...گفت : در لا به لای خنده های مردم گمش کردم.

 

 

 

افسوس...چقدر تنفر دارم از تمسخر...خدا کند هیچ گاه دل هیچ کس را خواسته و نخواسته نشکنم...هیچ گاه...

 

 

 

بیا به یاد داشته باش:

 

 

 

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب.
نخندی!

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.
نخندی!

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.
نخندی!

 

 

 

نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!

که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند!

آدمهایی که هر کدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!

آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بار می برند،

بی خوابی می کشند،

کهنه می پوشند

 

 

 

.

 

 

 

.

 

 

 

.

 

 

 

بیا عهد کنیم که به دیگران نخندیم ولی برای دلشاد کردن همدیگر نه عذاب دادن یک انسان با همدیگر بخندیم.






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ