سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 8
کل بازدید : 23161
کل یادداشتها ها : 42
خبر مایه


 

افشردی بدون این که سرش را بچرخاند، زیرچشمی برای سرگرد چشم غره رفت. سرگرد در حال گذر از کنار او بود که چشم غره بر تن و جانش نشست و تمام وجودش را انگار به یک‌باره آتش زد. با عصبانیت بازگشت و فریاد کشید: «خبردار بایست قورباغه!»

افشردی خبردار ایستاد. سرگرد برای اینکه در همین ابتدا گربه را جلوی حجله بکشد، کشیدة دیگری به صورت افشردی زد و فرمان داد: «یالّا بخواب روی زمین سینه‌خیز برو.»
افشردی با خونسردی جواب داد: «شرمنده‌ام قربان! قورباغه‌ها که نمی‌تونن سینه‌خیز برن، فقط بپّر بپّر می‌کنن!»
این گستاخی افشردی، خون سرگرد را به جوش آورد و رنگ چهره‌اش را کبود کرد. یک لحظه سکوت و انتظار همة صفوف را فرا گرفت. سروان می‌خواست به افشردی حمله کند، اما سرگرد جلوی او را گرفت و به محافظینش اشاره کرد.
آنها بدون معطلی به وی حمله‌ور شده، با مشت و لگد روی زمین درازش کردند.
در فاصله‌ای که افشردی کتک می‌خورد، همهمه‌ای بین صفوف بالا گرفت. سروان برای ساکت کردن سربازان هرچه فریاد می‌کشید و بد و بیراه می‌گفت، فایده‌ای نداشت. سرگرد احساس کرد باید خودش دست به کار شود. چند فحش و ناسزا نثار همه کرد و فریاد کشید: «خفه شین پدرسوخته‌های عوضی. یک ماه اضافه خدمت برای همه‌تون می‌نویسم. همه‌تونو می‌فرستم بازداشتگاه انفرادی...»
سربازها انگار صدای سرگرد را نمی‌شنیدند.
وقتی محافظین، افشردی را مجبور به سینه‌خیز کردند، چند نفر از سربازان دیگر هم روی زمین خوابیده، سینه‌خیز رفتند. سرگرد که از این کارشان تعجب کرده بود، داد زد: «پدرسوخته‌های نفهم. کی به شما گفت سینه‌خیز برین. من فقط به این قورباغه گفتم...»
سرگرد تا به خود بیاید، نصف بیشتر سربازها روی زمین دراز کشیده بودند و سینه‌خیز می‌رفتند. تعداد آنها به قدری بود که دیگر افشردی در میانشان گم شده بود. سرگرد یک لحظه خودش را باخت. احساس کرد در میان گرداب سربازان گرفتار شده. باید هرچه زودتر خودش را از این مهلکه نجات می‌داد. در آن لحظه درهای فکرش به یک‌باره قفل شده بود. قدرت هیچ تصمیمی نداشت.
مدام چهرة جوان و لاغر و بی‌زبان افشردی در نظرش مجسم می‌شد و آنگاه حرف‌های دیشب سروان را به یاد می‌آورد.
ـ    کل سربازها سه دسته شدن و بدون اجازة سردسته‌شون آب نمی‌خورن قربان! بقیه یا باید به یکی از این سه دسته بپیوندن و یا اینکه زیر دست و پای این سه دسته له می‌شن. نه غذایی بهشون می‌رسه و نه پوشاکی. هر روز از دست یکی کتک می‌خورن، بدون اینکه کسی به دادشون برسه...
سرگرد احساس کرد دست به ضامن یک بمب زده. بمبی که در طول چند ماه خدمت این سرباز، از چشم سروان مخفی مانده بود. به همین خاطر از دست سروان عصبانی شد. به گونه‌ای که خواست جلوی سربازها مشتی بر دهانش بکوبد اما هرچه کرد نتوانست. صحنة سینه‌خیز دسته‌جمعی سربازها، مواد مذاب آتشفشان بود که به سمت او جریان داشت. او تنها توانست دندان‌هایش را با غیظ بفشارد و بگوید: «خفه‌ت می‌کنم سروان... می‌کشمت!»
بعد گلوله شد به سمت ماشینش.
محافظین هم افشردی را رها کرده، دوان دوان به دنبالش رفتند.
?
روی میز سرگرد پر از دفترچه یادداشت و کتاب‌های شخصی سربازان بود. کار همة کادر پادگان در این چند روز شده بود مقایسة دست‌خط‌ها. نوچه‌ها هم پادوی آنها بودند. مدام سربازها را برای بازجویی می‌آوردند و می‌بردند. اگر کسی خصوصیات اخلاقی سربازی را می‌خواست، از نوچه‌ها می‌پرسید.
سرگرد با هیچکس حرف نمی‌زد. از وقتی شنیده بود خبر نصب اعلامیة فرار از سربازخانه به گوش ساواک رسیده، مثل آدم‌های سکته‌ای چهار ستون بدنش در هم شکسته بود. در این چند روز نه خواب داشت، نه خوراک.
مدام سیگار می‌کشید، مشروب می‌خورد و مخدر مصرف می‌کرد. دود غلیظ دخانیات و مخدر مثل مهی غلیظ هوای اتاق را کدر کرده بود.
افراد حاضر در اتاق، زیر آن مه و بوی تند سرفه می‌زدند و کار می‌کردند. آنها هر دست‌نوشتة مشکوکی می‌دیدند، به سرگرد نشان داده، از او نظر می‌خواستند.
بیشتر دست‌نوشته‌ها، یا زمزمه‌های عاشقانه بود، یا خاطرات روزانه. تنها دستنوشته‌ای که خیلی توجه سرگرد و دیگران را به خود جلب کرد، دست‌نوشتة افشردی بود.
«دیشب متأسفانه بدون اینکه وضو بگیرم روی تختم خوابیدم...» بعد از آن همه نامة عاشقانه خواندن، این جمله چنان غیره منتظره بود که بیشتر حاضران را به قهقهه واداشت. سرگرد هم خیلی دوست داشت بخندد. این سوژه از آن قبیل سوژه‌هایی بود که می‌توانست خوراک یک هفته خنده‌اش را فراهم آورد. اما حالا چه فایده که نای خندیدن نداشت. خودِ جمله برایش خنده‌دار بود، اما تصور نویسندة جمله تا عمق استخوانش را می‌سوزاند.
«زیر پتو رفتم تا بعداً وضو بگیرم. ولی خاک عالم بر سرم شد و خوابم برد. از لطف حضرت ولی‌عصر(عج) دور ماندم. حالا چرا؟ خدا می‌داند!»
هر سه نوچه داشتند به دست‌نوشتة افشردی گوش می‌دادند. کاک فایق با حسرت سر تکان می‌داد. ایاز وقتی پوزخند سرگرد را می‌دید، لجش درمی‌آمد. نظرعلی هنوز گیجِ موجودی بود که پس از گذشت هفت ماه خدمت، تازه کشف شده بود.
«در اینجا پاک ماندن مشکل است و خیلی چیزها قاطی می‌شود. وقتی انسان از نظر روحی خراب شود، از توجه امام عصر(عج) هم دور می‌شود. نماز مغرب دیشب را «ما فی‌الذمه» و نماز عشا را «ادا» به جا آوردم.
امروز خیلی ناراحت‌کننده است. دل‌خوشی‌ام این بود که نمازم قضا نشده است، ولی چه نمازی؟ یک مشت الفاظ را خواندن و نفهمیدن! نمازهایم اصلاً روح ندارد و من فقط نگران نخواندن آنها هستم. از صبح تا ظهر آب نخوردم. خیلی عصبانی بودم، ولی چه فایده؟... کاش نیامده بودم سربازی و این طوری نمی‌شد. تنها امیدم بخشایش حیّ متعال است ولی هر چه بوده از تنبلی و سستی و بی‌ایمانی بوده است و بس. شرط کرده‌ام تا آخر این ماه، تا نمازم را نخوانم، شب‌ها نخوابم. همین داغ برای یک نفر که خودش را نوکر حضرت حجت(عج) می‌داند، بس است.»
سرگرد در حالی که احساس دل‌پیچه و تهوع می‌کرد، دوید سمت دستشویی. لحظه‌ای بعد در حالی که یک دستش را به دلش و دست دیگر را به پیشانی‌اش چسبانده بود آمد. ناله می‌کرد و زیر لب حرف می‌زد. حدس می‌زدم... حدس می‌زدم...
سروان پرسید: «قربان چی رو؟»
سرگرد گفت: «هرچی خرابکاری هست زیر سر همین نماز خوناست.
همین یه جرم برای ساواک قانع‌کننده است. این دست‌نوشته‌رو ضمیمة پرونده‌ش کنین.»
سروان پرسید: «قربان! اون اعلامیه‌ها رو چی جواب بدیم؟ ساواک جواب می‌خواد؟»
سرگرد بی‌حال نشست روی صندلی.
بنویسید کار همین پدرسوخته بوده.
نظرعلی گفت: «ولی قربان! هیچ‌کدام از خط‌ها شبیه خط...»
سرگرد عصبانی شد و فریاد کشید: «خفه‌شو احمق. مگه اون مثل تو نادانه که دو تا خط رو با یه دست‌خط بنویسه؟ اون یک خرابکار سیاسیه. می‌فهمی سیاسی یعنی چی؟ کسی که حاضر می‌شه دست به خلافی بزنه که حکمش اعدامه، آدم معمولی نیست!»
سروان که از تعجب چشمانش از حدقه درآمده بود، پرسید: «قربان! همون دکتر خنگه رو می‌گین؟»
سرگرد با عصبانیت فریاد کشید: «خفه شو گوسالة بی‌عرضه. خنگ پدرته. هنوز خیلی مونده تا اون جونورو بشناسی!»
سرگرد وقتی این جمله‌ها را گفت، خودش هم احساس ترس کرد. مدام چهرة سربازی در نظرش مجسم می‌شد که در ظاهر ساده بود و به حساب‌نیامدنی، اما در واقع اندوخته‌های چندین و چند سالة او را به خطر انداخته بود. در اوضاع به هم ریختة سیاسی، تشویق سربازان به فرار از سربازخانه، آن هم با فرمان خمینی...!
سرگرد باید برای نجات خودش کاری می‌کرد. اگر کمی بی‌گدار به آب می‌زد، نه تنها فرماندهی پادگان، بلکه خودش را هم ممکن بود ببازد. باید هر چه زودتر پروندة آن فلفل جانسوز را که هستی‌اش را آتش زده بود، تحویل ساواک می‌داد. علاوه بر این نباید از تأثیر اعلامیه غافل می‌شد. آن اعلامیه راه را نشان سربازان داده بود. اگر تنها یک نفر موفق به طی کردن آن می‌شد، محاکمة نظامی سرگرد حتمی بود...
تمام وجود سرگرد به یک‌باره لرزید. پس از این همه سال لذت و تفاخر فرماندهی حالا سنگینی بار مسؤولیت را احساس می‌کرد. آن هم چه مسؤولیت خطرناکی. باید عجله می‌کرد. باید خودش را هرچه زودتر از شر این پرونده خلاص می‌کرد!
?
ـ    اسم؟
ـ    غلامحسین.
ـ    شهرت؟
ـ    افشردی.
ـ    تحصیلات؟
ـ    دیپلم ریاضی و دانشجوی اخراجی.
ـ    علت اخراج از دانشگاه؟
ـ    فعالیت سیاسی علیه رژیم شاهنشاهی.
سرگرد با غضب به سروان نگاه کرد. سروان از شرم سرش را پایین انداخت. سرگرد سیگار دیگری روشن کرد و ادامه داد: «جرم اخیر؟»
ـ    نصب اعلامیة آیت‌الله خمینی در محوطة پادگان و تحریک سربازان به فرار از خدمت سربازی.
سرگرد سری تکان داد و گفت: «خوبه. تکمیل این پرونده یه کمی جیگر منو خنک کرد. اما، یه چیزی هست که هنوز داره جزغاله‌م می‌کنه.»
سروان چاپلوسانه پرسید: «چیه قربان؟»
سرگرد گفت: «زهره‌ماره هالو! تو کی می‌خوای این چیزها رو بفهمی؟ اون روز که من می‌خواستم اون مارمولکو تنبیه کنم، دیدی چه تعداد سرباز به حمایت از او سینه‌خیز رفتن؟»
سروان که در طول این چند روز نگران این سؤال سرگرد بود، با شرمندگی سرش را پایین انداخت و پاسخ داد: «بله قربان!»
سرگرد با صدای بلندتر پرسید: «یک سرباز منزویِ تنهای بی‌کس، چرا یک دفعه این همه خاطر‌خواه پیدا کرد؟»
کاک فایق که می‌ترسید حرف بزند، با صدایی آهسته گفت: «یک دفعه نبود قربان.»
سرگرد صدایش را بلند کرد: «آهان! منم همینو می‌خواستم بشنوم. مگه می‌شه آدم یک دفعه یک پادگانو طرفدار خودش بکنه؟ این پرونده ناقصه. برید تحقیق کنید، ببینید این همه سربازو چه جوری خام کرده. به هرکدوم چه‌ قدر پول داده؟ نکنه اسلحه داره و سربازها رو تهدید به مرگ می‌کنه؟ اینها سؤال‌هایی هست که همین امروز باید جواب داده بشه.

ادامه دارد....

لوتی و آتش
به قلم رحیم مخدومی

گزارش مرتبط: ویژه نامه هفته دفاع مقدس91/تنهاترین سردار ؛ براساس زندگی شهید حسن باقری


اولین دیدگاه را شما بگذارید
موشک...       عکس/BBC...




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ